یک همسایه اگرچه زیباست اما افسوس اگر زیبایی وجود دارد ، کمبود مغز وجود دارد. در راه خانه کلیدهایم را گم کردم و شروع به باران کردم ، به اطراف خانه ام دویدم و مانند مرغ چسبیدم و به دنبال راهی برای داخل شدن به داخل هستم. با پیدا کردن یک ورودی اضطراری ، به همسایه ای که تمام این مدت او را تماشا کرده بود زدم و به یک احمق در روحش می خندیدم. او حوله ای به او داد و شروع به گره زدن کرد و لباسش را به لباس شماره سکس خشک تبدیل کرد.